تو ، از جاده های میان دشت ها گذشتی و لابلای مزارع و درختان آن آدم را دیدی که خیلی دور از تو ایستاده بود. آنقدر دور بود که نمیشد تشخیص بدهی رویش به کجاست. فقط یک حاله ی سیاه و کوچک...یک شبه خیلی دور از آدمی بود که در دوردست ها تو را تماشا میکرد.
من ، داشتم قصه ی تلخی را مرور میکردم و نمی دانستم دیگر کجایش راست و کجایش دروغ است. درست همان لحظه ای که آخرین اخطارهای زندگی با دردهای تیرگونه در ماهیچه های قلبم خودشان را نشان می دادند ، تو از آن جاده گذشتی و من تماشایت کردم.
بعد ، وقتی که کاملا رفته بودی ، دردهای کشنده بیخ گلوی رگهای قلب مرا رها کردند تا هنوز زنده بمانم. همانجا گورهایی کندم که تو هرگز پیدایشان نخواهی کرد. تو دیگر هرگز از آنجا نخواهی گذشت و آن آدم در دوردست را هرگز نخواهی دید.
خلیج-sologulf...برچسب : نویسنده : 3sologulf8 بازدید : 186