vacation

ساخت وبلاگ

دنیا هیچ وقت نمی توانست با هیچ پیشنهادی زندگیمان را از ما بخرد... پس قرن ها وقت صرف کرد... تا فهمید که اگر یک جا توان خرید زندگی آدم را ندارد... آن را ذره ذره و خرد خرد بتراشد و بخرد...

این روزها همه مان بشدت درگیر زندگی هستیم. هر کس به نوع خودش... دنیا با تمام قدرت، جوانی مان را احاطه کرده... و ما بدون اینکه بفهمیم همه زندگی مان را داده ایم برای گرفتن وسایل بی ارزش... نتیجه ی چندسال کار کردن شبانه روزی مان می شود یک خودرو، یک خانه، وسایل خانه... 

من می توانستم فکرهای بزرگی برای دنیا کنم، اما اجازه دادم دنیا برایم فکر کند... می توانستم در فقر یکی از بزرگترین فلسفه های دنیا را کشف کنم، اما اجازه دادم عمرم برای هر سال بروز کردن زندگی ام صرف شود...

و حالا در پشت سرم یک عمر تلف شده قرار دارد... هدر رفته در راه ثروت، در راه عشق های بی حاصل... برای هیچی...

در مقابلم یک تصمیم وجود دارد... که هنوز برای گرفتنش آماده نیستم...

گاهی باید به تعطیلات رفت... نه به یک تعطیلات از روی تقویم و نه به یک تعطیلات به منظور هیچ کاری نکردن... فهمیده ام که تعطیلات مورد نیاز هر آدمی، اصلا ربطی به سفر کردن، مرخصی گرفتن و این دست روتین های مربوط به تعطیلات نمی شود... گاهی باید از خودمان بیرون بزنیم... به هر نحوی که شده... 

گاهی دنبال یک فرصت آزاد برای خودمان هستیم اما آن فرصت که دست می دهد، همه اش را استراحت می کنیم. بعد با خستگی بیشتر از قبل، به زندگی ناخواسته مان برمی گردیم. 

یکی دوهفته سر کار نرویم... اما بجای خوابیدن در خانه و سفرهای غیرضروری و تکراری رفتن، یک کار جدید کنیم... یک کسی بشویم که ما نیستیم... راننده تاکسی شویم و مسافر بزنیم... تغییر قیافه بدهیم و یک روز زیر افتاب کنار کارگرهایی که منتظر کار هستند بنشینیم... ببینیم اصلا در دنیای آنها چه می گذرد... 

به یک دنیایی برویم که تا امروز اهل آنجا نبوده ایم...

برویم یک جای خلوت بدون اینکه به کسی بگوییم... 24 ساعت مداوم را بنشینیم و به تغییر موقعیت زمین نسبت به آسمان نگاه کنیم. یک 24 ساعت از همه ی دهه های عمرمان را به نگاه کردن ممتد آسمان اختصاص بدهیم. بدون اینکه صدا زدن های کسی مزاحم شود. بدون اینکه فکر غذا و لباس باشیم...

برای من که کنار دریا زندگی میکنم یک حالت خوشایند دیگر هم هست... قایق کوچکی اجاره کنم... 24 ساعت روی آب باشم...

در کنار یک جاده ، یک درخت بکاریم... 

یک چیز متضاد با زندگی مان انجام دهیم...

بعد از آن برگردیم ببینیم که چه انتخابی برای آینده بهتر است...

قلبم به هیجان آمده است...

دستهای سرد پرستار و حرفهای خشن دکتر، زندگی را در رگ هایم جوشاند و حالا با سرعت بیشتری دنبال جواب می گردم... هنوز وقت هست...

خلیج-sologulf...
ما را در سایت خلیج-sologulf دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sologulf8 بازدید : 186 تاريخ : يکشنبه 8 ارديبهشت 1398 ساعت: 20:22